نور چشم ما، روشنانور چشم ما، روشنا، تا این لحظه: 2 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ نور زندگیمونوبلاگ نور زندگیمون، تا این لحظه: 8 ماه و 6 روز سن داره

روشنا، روشنی بخش قلب ما

روشنای زندگی ام، تو آفتابی، هر صبح می تابی بر پنجره ی خیالم، و نور می پاشی روی سایه ی تنهایی ام، امروز را عاشقانه بتاب رویای من!

کمتر از یک ماه تا وصال ما و روشنای قلبمون

1402/10/22 23:01
نویسنده : خاله زهرا
22 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم.

خوبی خاله گلم؟

دیروز مامانت از من میپرسید که جدیدا چیزی برای روشنا نوشتی یا نه.

منم با کمال شرمندگی گفتم نه.

ببخش خاله جونم. آخه هم مامانت چیز زیادی در مورد تو به من نمیگه (برعکس خاله زهرا)، هم اینکه خاله به شدت درگیر درساشه.

فردا اولین امتحان اولین ترم کارشناسی ارشدمه روشنا جونم. تو که هنوز یکی از فرشته های خدایی دعا کن خوب بدمش. خیلی سخته.

خب روشنای من، بذار کمی برات بنویسم.

اول از همه نمیدونم با چه زبونی بگم که چقدر عاشقتم.

یه هدیه خوشگل برات خریدم خاله. یه عروسک سخنگو. جالبه که عروسکه اسمم داره، اسمش عسله.

خیلی بامزست. شعر میخونه، هر چی بگی تکرار میکنه، حدود ده تا جمله میگه و جوابتو میده.

شنیدم انگار قراره اول ماه دیگه خانواده سیسمونی تو رو تهیه کنن.

خییییلی خوشحالم پرنسسم. دیگه خیلی کم مونده به اومدنت.

بارداری مامانت مثل بارداری خاله زهرا به چشم من به شدتتت طولانی اومد.

دیروز دست گذاشتم رو شکم مامانت. ماشالله دیگه بزرگ شدی. مامانت میگه خیلی تکون میخوری. ولی من که تا حالا حس نکردم.

میدونی عزیزم مامانت این روزا یکم حالش خوب نیست. من میترسم ناخواسته ناراحتش کنم. به خاطر بارداریش کم تحمل شده. وگرنه من از خدامه هر بار تکون میخوری بهم بگه و من حست کنم نور زندگیمون. کاش بشه تا به دنیا اومدنت یه بار.

خیلی دوستت دارم عزیزم.

دکتر گفته از 20 بهمن تا 28 بهمن منتظر اومدنت باشیم. ولی مامانت دلش میخواد تا آخر بهمن و حتی اوایل اسفند بمونی تو دلش. چون دکتر اون دفعه ای بهش گفته تو زیاد وزن نگرفتی.

دفعه آخری که رفته دکتر 1 کیلو و 800 گرم بودی و این وزن انگار برای ماه هشتم کمه.

من که خیلی دوست دارم اسفند به دنیا بیای. چون میگن دخترای اسفندی خیلی مظلوم و مهربونن. ولی احتمالا همون بهمن میای.

عیب نداره. دخترای بهمنی هم شیطون و با نمک و خوش خنده هستن.

دیروز برای مامانت یه شکلات بردم. گفتم خاله اینو بخور بذار روشنا شبیه من بشه. خاله رویا گفت مگه تا حالا چیزی نداده بودی به من که بخورم. منم گفتم نه اولین بارمه. مامان خانومتم گفت زحمت کشیدی الان دیگه ممکن نیست شبیه تو بشه.

خیلی باحال بود روشنا جونم. کلی خندیدم.

دکتر سونوگراف به مامانت گفته تو شبیه باباتی.

حالا توکل به خدا ببینیم چی پیش میاد.

فقط مهم اینه که سلامت باشی.

خب دیگه فندقم. حرفو کوتاه میکنم. امروز به جای این مدت کلی نوشتم.

عاشقانه عاشقتم.

فسقلی خودمییی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)